مسئول روابط عمومی سپاه توی کردستان بود .
چند خواهر به اونجا اعزام شده بودن باید برای توجیهشون می رفت.
وقتی وارد شد شروع کرد به بیان بعضی از نکات ، یکی از نکته هاش این بود که نباید اینجا روی نام امام علی حساسیت خاصی نشان بدن تا وحدت بین سنی و شیعه حفظ بشه.
جلسه ای برگزار شد که یکی از علمای سنی هم بود . بحث بالا گرفت یک دفعه ژیلا به نام امام علی قسم خورد. عالم سنی ناراحت شد و از جلسه بیرون رفت حاج ابراهیم خیلی ناراحت شد و پرید گفت: خواهر چرا ملاحضه مصالح اینجا رو نمی کنی. ژیلا که توی اون جمع باش برخورد شده بود با ناراحتی از اتاق رفت بیرون و زد زیر گریه.
هر چند خانواده اش زیاد مقید نبودن ولی ژیلا خیلی مذهبی و معتقد بود. و آن زمان از طریق فعالیتهای دانشجویی که داشت در میدانهای انقلابی حضور پیدا می کرد.
بعد از چند روز همت از طریق خانم یکی از دوستانش از ژیلا خواستگاری کرد . سریع پرید و گفت: نه.
خیلی از حاج همت ناراحت بود و فکر می کرد از این مذهبی های خشکه مقدس و بی احساس. تصور خوبی از حاجی توی ذهنش نبود. یکی دو بار دیگه حاجی توی کردستان ازش خواستگاری کرد ولی جواب رد بهش داد.
تا 8 ماه از این ماجرا گذشت، دوباره اتفاقاتی توی کردستان پیش اومده بود. ژیلا بایکی از دوستانش رفتند تا بلکه کاری از دستشون بربیاد. می دونستند همت شده فرمانده سپاه سقز. نمی خواست به اونجا اعزام بشه ولی وقت اعزام دوستش از دهنش پرید و گفت سقز. وقتی رسیدند اونجا همت نبود توی یکی از مدارس مشغول کار فرهنگی شدند. قرار بود برنامه ای برای بچه هابرگزار بشه وفرماندار اونجا بیاد در مورد انقلاب برای بچه ها صحبت کنه. روز برنامه خبر دادن فرماندار مریض هستند و به جای اون فرمانده سپاه می آد.
ژیلا رفت توی کتابخانه خودش رو مشغول کنه تا توی مراسم حضور پیدا نکنه. ولی اقای مدیر فرستادند دنبالش. تا وارد جلسه شد حاج همت به احترامش از جا بلند شد.
بعد از اون برنامه دوباره همت ازش خواستگاری کرد این بار مردد بود.بعد مدتی ژیلا توی سقز مریض شد یک هفته ای بستری بود توی بیمارستان. یکی دوباری همت با دسته گل اومد ملاقاتش. ژیلا تحویلش نگرفت. تا برگشتند اصفهان. تصمیم گرفت یک چله بگیره و به خودش گفته بود بعد از چله هرکس اومد خواستگاریم جواب مثبت بهش می دم. چله که تمام شد واسطه همت، دوباره از ژیلا خواستگاری کرد.
بچه های دانشگاه خبرش کردند تا بیاد دانشگاه وقتی رفت دید همت هم اونجاست متوجه شد که برنامه ریخته بودند تا این دو تا همدیگر ببینند. قدری با هم صحبت کردند.
تصور ژیلا در مورد همت تغییر کرده بود و قدری پی به شخصیتش برده بود. این بار جواب ژیلا مثبت بود.
ازدواجشون خیلی ساده برگزار شد حاجی با لباس پاسداری سر سفره عقد اومده بود. البته لباسای برادرش بودند چون قدری سالمتر از لباسای خودش بود. ژیلا هم هنور مقنعه اش رو عوض نکرد بود سر سفره یک روسری رنگی بهش دادند تا سرش کنه می گفتند: خوبیت نداره.