بیداری بیداری اولین مرحله تکامل است، پس بیدار نشو!
| ||
آقای یوسف خ در نامه ای، نوشته است : بسم الله النور من یوسف هستم و چند سالی هست، که در آلمان، در ? پروژه ساختمان سازی انبوه مهندس ناظر هستم. اطلاعات من البته بیشتر درباره ی آقای مشایی و خانم دیگری به نام پانته آ است. در سالیان قبل حدود سال ???? من آقای عباس غفاری را از طریق فردی به نام غلامعلی… شناختم. گرهی در کارم افتاده بود و ایشان من را برد منزل فرد دیگری. ایشان را شناختم. یکسری دعا را با زعفران در کاسه ی چینی ای، که گفته بود با خودم بیاورم، نوشت و بعد گفت با این آب زمزم، که در قوطی ای بود، مخلوطش کن و در ? وعده بخور. من انجام دادم و دست بر قضا گره از کارمان باز شد. من هیچ وقت به این مسایل اعتقاد نداشتم ولی خب راستش را بخواهید ته دلم کمی لرزید. گذشت و گذشت و من هر از گاهی، که به تهران می آمدم، آن زمان من در معدن گل گهر کار می کردم، به ایشان هم سری می زدم و جالب اینکه هر بار هم یکجایی بود. ? بار در باغی در شهریار و ? بار در شهرری و چندباری هم در خیابان ایران. هربار هم ایشان دعایی برایم می نوشت. آخرین بار، که ایران بودم و می خواستم از ایشان خداحافظی کنم و به آلمان بیایم، ایشان را در منزل… در خیابان سبلان دیدم. گفت فلانی بیا می خواهم تو را به یکی از خواص معرفی کنم که آقای دکتر… بودند. ایشان ? سال بعد … شدند و من تا آن روز ایشان را اصلا نمی شناختم. رفتیم در حیاط خلوت همان منزل، که دکتر با چند نفری نشسته بود، و ظرف اناری هم بود. آقای عباس غفاری، که همه آقا صدایش می کردند، من را معرفی کرد و نشستیم. آقا، عباس غفاری، اناری را برداشت و نصف کرد و نصفش را در کیسه ای گذاشت و نصفش را به دکتر… داد و گفت این را خودت بخور و این راهم به سید بده. من البته نفهمیدم منظورش از سید کیست؟ رو به من کرد و گفت: فلانی این انارها را مولایمان فرستاده است. خب من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و اشکم جاری شد و خلاصه نصف اناری هم خوردم و دعا کردم کار آلمانم درست شود، که آقا، عباس غفاری، گفت شک نکن همه ی مشکلاتت حل می شود و البته به طور معجزه آمیزی هم حل شد. همه ی اینها باعث شد تا من ایمانم به آقای عباس غفاری بیشتر شود. تا اینکه سال پیش من برای شرکت در مناقصه ساختمان اجلاس در کیش به تهران آمدم و فرمها را گرفتم و همان روز هم برای اینکه مشکلم این بار هم حل شود، گشتم و خلاصه آقا را پیدا کردم. در محله ی دیلمان در شهرری در ? باغچه مانندی ایشان را دیدم و گفتم: آقا! این فرمها را تبرک کنید، که برنده شوم. ایشان گفت چیست؟ گفتم فلان است و گفت حل شد کارت! همان لحظه پرسیدم چرا؟ گفت: الان می بینی تو از خواصی! خلاصه کمی، که نشستم، دیدم آقای مشایی از اتاقی آمدند بیرون با دشداشه ای سفید و بلند. عباس غفاری با ایشان حرف زد و ایشان آمد نشست کنار من و حرف زدیم و خلاصه گفت فردا بیا به آدرسی واقع در شمال تهران کنار مدرسه و سفارت ایتالیا. آپارتمانی بود و رفتیم و نشستیم. ایشان گفت کارتان انجام می شود اما باید سهم امام(ع) را هم بدهید، که پرسیدم چقدر؟ گفت ??? هزار یورو، که البته برای من بسیار بالا بود، ولی من نگفتم نه و گفتم چشم باید از آلمان بیاورم. همان روز آنجا خانمی را دیدم بی حجاب و با وضعیت آنچنانی، که اسمش بود پانته آ…، که آمد و حرف زد، و معلوم شد، که ایشان و پدرشان و شرکتشان، همه کاره ی این پروژه هستند! من برای زیارت امام رضا(ع) عازم مشهد بودم و گفتم چشم، حتما بروم مشهد و بیایم ببینیم چه می شود، که آقای مشایی گفت رازش را نمی دانم ولی تو داری خاص میشوی، چون ماهم با آقا، عباس غفاری، فردا عازم مشهدیم. واقعا من سردم شده بود و مانده بودم چه بگویم؟ خلاصه ? روز بعد در صحن انقلاب آقا، عباس غفاری، و مشایی و خانم پانته آ نشستند و گفتند پول را سریع باید بدهی چون برای سربازان مولا میخواهیم غذا بفرستیم! من شل شده بودم که بدهم یا ندهم؟ شب قرارمان شد در احمد آباد. وقتی رفتم در حیاط آن خانه ب بزرگ نشسته بودم و عباس غفاری و تعداد زیادی هم دورش بودند تا اینکه خلوت، که شد، رفتیم داخل خانه. بعد از ساعاتی من بودم و آقای مشایی و خانم پانته آ و عباس غفاری و ?، ? نفر دیگر. خلاصه من وعده کردم که تا ماه آینده پول را جور کنم. به تهران آمدم و چند روز بعدش هم به دفتر معماری خانم پانته آ رفتم و درباره ی کار و مسایل اینگونه صحبت کردم. برگشتم آلمان نتوانستم پول را جور کنم و البته کمی هم تردید داشتم تا اینکه آقای مشایی به برلین آمده بود و رفتم دیدم خانم پانته آ هم هست. اول در کنفرانسی در هتل بودیم و بعد هم در رستورانی در غرب برلین پستدام دعوت شدم، که چند نفری بیشتر نبودیم. سر میز نشسته بودیم و خانم پانته آ هم بی حجاب بود. به نظرم می رسد، که رفتارشان هم کمی سرخوش بود، که فکر کنم چیزی نوشیده بودند و… من حقیقتا ترسیدم و گفتم چه بسا اتفاقی بیفتد و دردسر بشود. همان شب بعد از اینکه ایشان را تا هتل مشایعت کردم ارتباطم را کاملاً قطع کردم. برای کنفرانس ایرانیان خارج از کشور هم برایم دعوتنامه فرستاده بودند، که البته به دلیل کار، نتوانستم بیایم و دیگر ارتباطی نداشتم تا اینکه چند روز پیش اخباری را شنیدم درباره ی عباس غفاری، که به او می گفتند آقا! این اطلاعات من بود درباره ی این آقا و دوستانش چون آقای مشایی و خانم پانته آ… [ دوشنبه 90/3/2 ] [ 1:57 صبح ] [ علی چمران زاده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |